کتابخواندن الحق که انفعال جذابی است، میخوانی و چه به به...
هومم...سیاست، اقتصاد، فلسفه...عجبا که ابرمنِ فرهیختهنمایم چه سختگیر است، به رمان رضایت نمیدهد: «اینا چیه، پیففف، برو اون قفسهی کتابای سخت».
زندگی در تعلیق، تو پاندولی، منغعل/فعال.
که این تفکیک جنسی را مقصر میدانی که معشوقی نیست، اصلاً مگه کجا میشه دختر دید و گفت که «هی» و بعد...
او میگوید «نوبل لوریِت»، تو میگی کجای کاری عمو جون، من که نفسم با ناز میاد و میره...هی
و قضیه اصلاً سرِ رنج است، ارزیدنش.
کتاب فقط جای درس را گرفته، میخوانی تا وجدانت زیادی ورم نکند، بعد هم تمام.
صمیمیت کودکانه میخواهی، صداقت بچهگانه:
«تو خیلی جلفی، احساسات انسانی نیستن».
لطیف، لطیفه.
آرمانهایی که تو کتاب خوبن، قشنگن، البته اگه حتی «ریویو»شون هم نکنی.
روزی روزگاری، خری بود که خیلی خوب کار میکرد و علوفه هم زیاد حلقچپان نمیکرد، اکنون کار نمیکند و کالباس خر میخورد.
با آرمانها بلاس، اصلاً تو فقط بلاس، نه بیشتر، نه نه، عه عه...
افراز شست به احترامت تو که قلندری.
بیشتر به ملاقه میماند تا که کفگیرِ بند کفشم که دایهی مهربانش را هیچوقت نشناختم، آن که شیرش صورتی بود و راپرت مرا میداد به صاحبقران، بعد هم برش قصه میخواند و «نشست هدف و معنا»، برو دوغتو بنوش...
زندگی نمیکنم.
(با لبان غنچه و همچون گاه پرستاری از کودک)
- ای جوونم بیا بوس جادوییش کنم خوب شه.
- ۹۸/۰۸/۱۴